1 بالاخره ایّوب لب به سخن گشود و روزی را که متولّد شده بود نفرین کرد:
4 آن روز تاریک شود،خدا آن را به یاد نیاوردو نور در آن ندرخشد.
5 در ظلمت و تاریکی ابدی فرو رود؛ابر تیره بر آن سایه افکند و کسوف آن را بپوشاند.
6 آن شب را تاریکی غلیظ فرا گیرد،در خوشی با روزهای سال شریک نشود،و جزء شبهای ماه به حساب نیاید.
7 آن شب، شبی خاموش باشد و صدای خوشی در آن شنیده نشود.
8 آنهایی که میتوانند هیولای دریایی را رام سازند،آن شب را نفرین کنند.