14 من توانستم به اینجا بیایم و به تو بگویم که در آینده برای قوم تو چه حادثهای رخ میدهد، زیرا این رؤیا را که دیدی مربوط به آینده است.»
15 در تمام این مدّت سرم را به زیر انداخته و گنگ بودم.
16 آنگاه آن فرشته که شبیه انسان بود، لبهایم را لمس کرد تا بتوانم حرف بزنم. من به او گفتم: «ای آقای من، این رؤیا آنقدر مرا ترسانده است که دیگر تاب و توان در من نمانده است.
17 پس چگونه میتوانم با تو حرف بزنم؟ قوّت من تمام شده است و به سختی نفس میکشم.»
18 او دوباره مرا لمس کرد و من قوّت یافتم.
19 او گفت: «ای مرد بسیار عزیز خدا، نترس و نگران نباش!»وقتی این را گفت، قوّت یافتم و به او گفتم: «ای آقای من، حالا حرف بزن زیرا تو به من نیرو بخشیدی.»