1 به خود گفتم مواظب رفتار خود خواهم بودو کوشش خواهم كرد که سخن خطایی بر زبان نیاورمو در حضور مردم شریر حرفی نزنم.
2 گنگ و خاموش ایستادمحتّی حرف خوب هم از زبانم شنیده نشد،امّا پریشانی من بیشتر میشد.
3 اضطراب بر من چیره شده بود،هرچه بیشتر فکر میکردم بیشتر مضطرب میشدم،سرانجام به زبان آمده و گفتم:
4 «خداوندا، میخواهم بدانم که چه وقت مرگم فرا خواهد رسید؟چند سال دیگر از عمرم باقی است،و چه وقت زندگی من تمام خواهد شد؟»
5 عمرم را چقدر کوتاه کردهای!تمام سالهای عمرم در نظر تو فقط لحظهای است،به راستی عمر انسان دمی بیش نیست،
6 و مانند سایه کوتاه و زودگذر است.هرچه میکند بیهوده است،او ثروت میاندوزد، ولی نمیداند نصیب چه کسی خواهد شد.