3 خویشان مادر اَبیمِلِک تمامی این سخنان را از جانب او در گوش رهبران شِکیم بازگفتند. پس، دل ایشان به پیروی از اَبیمِلِک مایل شد، زیرا گفتند: «او برادر ماست.»
4 آنان هفتاد پاره نقره از معبد بَعَلبِریت به او دادند، و اَبیمِلِک با آن گروهی از اراذل و اوباش را اجیر کرد، و ایشان از او پیروی کردند.
5 سپس به خانۀ پدرش در عُفرَه رفت و برادران خود، یعنی هفتاد پسر یِروبَّعَل را بر یک سنگ کشت. اما یوتام، کوچکترین پسر یِروبَّعَل باقی ماند، زیرا خود را پنهان کرده بود.
6 آنگاه تمامی رهبران شِکیم، و تمامی بِتمِلّو گرد هم آمدند و رفته، کنار ستونی از درخت بلوط که در شِکیم بود، اَبیمِلِک را پادشاه ساختند.
7 چون این امر به گوش یوتام رسید، رفته بر فراز کوه جِرِزیم ایستاد و به آواز بلند ایشان را ندا در داده، گفت: «ای رهبران شِکیم، مرا بشنوید تا خدا نیز شما را بشنود.
8 روزی درختان رفتند تا بر خود پادشاهی نصب کنند. به درخت زیتون گفتند: ”تو بر ما پادشاهی کن.“
9 اما درخت زیتون به ایشان گفت: ”آیا از روغن اعلای خود که مایۀ حرمتِ خدایان و انسان است، دست کِشَم و رفته بر درختان حکم برانم؟“