1 روزی نَعومی، مادرشوهر روت، وی را گفت: «دخترم، آیا به جهت تو آسایش نجویم تا برایت نیکو شود؟
2 آیا بوعَز که تو با کنیزانش بودی، خویشِ ما نیست؟ اینک او امشب در خرمنگاه، به پاک کردن جو مشغول خواهد بود.
3 پس شستشو کرده، به خود عطر بزن و جامهات را در بر کرده، به خرمنگاه برو، اما تا آن مرد از خوردن و نوشیدن فارغ نشده، خود را به او نشناسان.
4 وقتی او دراز میکشد، جایگاه خوابش را نشان کن. سپس برو و پوشش پایش را کنار بزن و همانجا دراز بکش و او به تو خواهد گفت که چه بکنی.»
5 روت پاسخ داد: «هرآنچه گفتی، خواهم کرد.»
6 پس به خرمنگاه رفت و مطابق هرآنچه مادرشوهرش به او امر فرموده بود، به عمل آورد.