2 اسحاق گفت: «اینک من پیر شدهام و روز مرگ خود را نمیدانم.
3 پس اکنون سلاح یعنی ترکش و کمان خود را برگرفته، به صحرا برو و چیزی برایم شکار کن،
4 و خوراک خوشطعمی آنگونه که دوست میدارم برایم مهیا کن و آن را نزد من آور تا بخورم و جانم پیش از مردنم تو را برکت دهد.»
5 چون اسحاق با پسرش عیسو سخن میگفت، رِبِکا شنید. وقتی عیسو به صحرا رفت تا صیدی شکار کرده، بیاورد،
6 رِبِکا به پسرش یعقوب گفت: «من سخنان پدرت را شنیدم که به برادرت عیسو گفت:
7 ”برایم شکاری بیاور و خوراکی خوشطعم برایم مهیا کن تا بخورم و پیش از مردنم تو را در حضور خداوند برکت دهم.“
8 پس اکنون پسرم، سخن مرا در آنچه تو را امر میکنم بشنو.