25 چون تامار را میبردند، او پیغامی برای پدر شوهرش فرستاد و گفت: «من از صاحب این چیزها باردار شدهام. ببین آیا صاحب این مُهر و بندها و عصا را میشناسی؟»
26 یهودا آنها را شناخت و گفت: «حق با اوست، زیرا من او را به پسرم شیلَه ندادم.» و یهودا دیگر با تامار همبستر نشد.
27 و چون زمان زایمان تامار فرا رسید، اینک دوقلو در رَحِم داشت.
28 به هنگام زایمان، یکی از آنها دستش را بیرون آورد، پس قابله نخی سرخ رنگ گرفت و آن را به دست او بست و گفت: «این نخست بیرون آمد.»
29 اما چون آن پسر دست خود را بازکشید، برادرش بیرون آمد و قابله گفت: «چه شکافی برای خود باز کردی!» از این رو او را فِرِص نام نهادند.
30 آنگاه برادرش که نخی سرخ بر دست داشت، بیرون آمد و او را زِراح نامیدند.