1 و قحطی بر آن سرزمین بهشدّت حکمفرما بود.
2 پس چون غلهای را که از مصر آورده بودند به تمامی خوردند، پدرشان به ایشان گفت: «باز بروید و کمی آذوقه برای ما بخرید.»
3 ولی یهودا به او گفت: «آن مرد به تأکید به ما هشدار داده، گفت: ”اگر برادرتان با شما نباشد، روی مرا نخواهید دید.“
4 اگر برادرمان را همراه ما بفرستی، خواهیم رفت و برایت آذوقه خواهیم خرید.
5 ولی اگر او را نفرستی، نخواهیم رفت زیرا آن مرد به ما گفت: ”اگر برادرتان با شما نباشد، روی مرا نخواهید دید.“»
6 اسرائیل گفت: «چرا بر من بدی روا داشته، به آن مرد گفتید که برادری دیگر دارید؟»
7 پاسخ دادند: «آن مرد بهدقّت دربارۀ ما و خویشانمان، از ما پرسید و گفت: ”آیا پدرتان هنوز زنده است؟ آیا برادری دیگر دارید؟“ آنچه به او گفتیم در پاسخ به این پرسشها بود. از کجا میدانستیم خواهد گفت: ”برادرتان را به اینجا آورید“؟»