30 و اما داوود در حالی که گریان راه میپیمود، پای برهنه و سرِ پوشیده از دامنۀ کوه زیتون بالا میرفت. و کسانی نیز که با او بودند، جملگی سَرِ خود را پوشانیدند و در حالی که گریان راه میپیمودند، بالا رفتند.
31 به داوود خبر رسید که: «اَخیتوفِل نیز از جملۀ توطئهگرانی است که با اَبشالوماند.» پس داوود گفت: «ای خداوند، تمنا اینکه مشورتِ اَخیتوفِل را به حماقت بدل کنی.»
32 چون داوود به قُلۀ کوه که محل پرستش خدا بود رسید، اینک حوشایِ اَرکی با پیراهن دریده و خاک بر سر ریخته، به استقبال او آمد.
33 داوود به او گفت: «اگر همراه من بیایی برایم بار خواهی شد،
34 ولی اگر به شهر بازگردی و به اَبشالوم بگویی: ”ای پادشاه، من خادم تو خواهم بود. چنانکه در گذشته خادم پدرت بودم، از این پس خادم تو خواهم بود“، آنگاه مشورت اَخیتوفِل را از برایم باطل خواهی کرد.
35 صادوق و اَبیّاتارِ کاهن نیز در آنجا با تو خواهند بود. هر خبری که از کاخ پادشاه میشنوی، به صادوق و اَبیّاتارِ کاهن بازگو.
36 اینک دو پسر ایشان، اَخیمَعَص پسر صادوق و یوناتان پسر اَبیّاتار، آنجا نزد آنها هستند. هر چه میشنوی، از طریق آنها برای من بفرست.»