18 هنگامیکه کودک بزرگ شد، روزی به نزد پدرش نزد دروگران رفت
19 و به پدرش گفت: «آه، سرم، سرم!»پدر به خدمتکار خود گفت: «او را نزد مادرش ببر.»
20 خدمتکار او را برداشت و نزد مادرش برد. کودک تا ظهر روی پای مادرش نشست و آنگاه مُرد.
21 مادر پسرش را بالا برد و در بستر الیشع خواباند. در را بست و پایین رفت.
22 آنگاه شوهرش را خواند و به او گفت: «خدمتکاری با الاغ به اینجا بفرست تا من به سرعت نزد الیشع نبی بروم و بازگردم.»
23 شوهرش پرسید: «چرا امروز باید نزد او بروی؟ نه ماه نو است و نه سبت.»زن پاسخ داد: «جای نگرانی نیست.»
24 آنگاه زن الاغ را پالان کرد و به خدمتکار گفت: «تا آنجا که میتوانی تند برو و تا وقتیکه من نگفتهام آهسته نرو.»