1 در آن زمان ابیا، پسر یربعام بیمار شد.
2 یربعام به همسر خود گفت: «برخیز و قیافهات را تغییر بده تا کسی تو را نشناسد که همسر من هستی و به شیلوه، نزد اخیای نبی برو. او به من گفته بود که پادشاه اسرائیل میشوم.
3 ده نان، مقداری کلوچه و یک کوزهٔ عسل بردار و به نزد او برو، او به تو خواهد گفت که برای کودک چه اتّفاقی خواهد افتاد.»
4 همسر یربعام چنین کرد، برخاست و به خانهٔ اخیای نبی در شیلوه رفت. اخیا به علّت پیری قادر به دیدن نبود.
5 خداوند به اخیا گفته بود که همسر یربعام میآید تا در مورد پسر بیمارش پرسش کند و خداوند به اخیا گفت که چه پاسخی بدهد.هنگامیکه همسر یربعام رسید، وانمود کرد که شخص دیگری است.