7 فرشتهٔ خداوند برای دومین بار آمد و او را لمس کرد و به او گفت: «برخیز و بخور، زیرا سفر برای تو دشوار خواهد بود.»
8 او برخاست و خورد و نوشید و چهل شبانهروز با نیروی آن خوراک تا به کوه سینا، کوه خدا رفت.
9 وارد غاری شد تا شب را در آنجا سپری کند.ناگهان خداوند به او گفت: «ایلیا، اینجا چه میکنی؟»
10 او پاسخ داد: «ای خداوند خدای متعال، من همیشه تو را خدمت کردهام، تنها تو را؛ امّا مردم اسرائیل پیمان خود را با تو شکستهاند، قربانگاههای تو را ویران کردهاند و انبیای تو را کشتهاند. من تنها باقی ماندهام و اینک آنان قصد جان مرا دارند.»
11 خداوند به او گفت: «بیرون برو و در بالای کوه نزد من بایست.» آنگاه خداوند از آنجا گذشت و باد شدیدی فرستاد که کوه را شکافت و صخرهها را فرو ریخت، امّا خداوند در باد نبود. باد از وزیدن ایستاد، آنگاه زلزله شد، امّا خداوند در زلزله نبود.
12 بعد از زلزله آتش بود، امّا خداوند در آتش نبود و بعد از آتش صدای ملایمی شنیده شد.
13 هنگامیکه ایلیا صدا را شنید، صورت خود را با ردای خویش پوشاند و رفت و در دهانهٔ غار ایستاد. آنگاه صدایی به او گفت: «ایلیا، اینجا چه میکنی؟»