5 و به او گفتند: «خودت پیر و سالخورده شدهای و پسرانت هم به راه تو نمیروند، بنابراین ما میخواهیم که مانند اقوام دیگر پادشاهی داشته باشیم تا بر ما حکومت کند.»
6 سموئیل از اینکه آنها گفتند «ما پادشاه میخواهیم،» بسیار دلگیر شد، پس به حضور خداوند دعا کرده از او راهنمایی خواست.
7 خداوند به سموئیل فرمود: «برو، به هرچه میگویند گوش بده. آنها میخواهند مرا ترک کنند نه تو را، و میل ندارند که بعد از این من پادشاه آنها باشم.
8 از همان روزی که آنها را از کشور مصر خارج کردم، همیشه سرکشی کردهاند و پیرو خدایان دیگر بودهاند. حالا با تو هم همان رفتار را میکنند.
9 پس برو و به هرچه میگویند گوش بده، امّا به آنها اخطار کن و آنها را از رفتار و کردار پادشاهی که بر آنها حکومت خواهد کرد، باخبر ساز.»
10 سموئیل آنچه را که خداوند فرموده بود، به کسانیکه از او پادشاه میخواستند، بیان کرد و گفت:
11 «بدانید که پادشاه، پسران شما را به خدمت خواهد گرفت، بعضی را برای ارّابهها و بعضی را برای اسبها و بعضی را نیز برای اینکه پیشاپیش ارّابههای او بدوند.