اول سموئیل 9:1-7 TPV

1 مرد مقتدر و ثروتمندی در طایفهٔ بنیامین زندگی می‌کرد به نام قیس. او پسر ابیئیل، ابیئیل پسر صرور، صرور پسر بکورت و بکورت پسر افیح بود.

2 قیس پسر جوان و خوش چهره‌ای داشت به نام شائول که در بین تمام اسرائیل جوان خوش‌اندامی مانند او پیدا نمی‌شد. او یک سر و گردن از دیگران بلندتر بود.

3 روزی الاغهای قیس، پدر شائول گُم شدند. قیس به پسر خود، شائول گفت: «برخیز و با یکی از خادمان برای یافتن الاغها برو.»

4 آنها از کوهستان‌های افرایم گذشته تا سرزمین شلیشه رفتند امّا الاغها را نیافتند. از آنجا به شعلیم رفتند ولی اثری از الاغها نبود. بعد سراسر سرزمین بنیامین را جستجو نمودند، باز هم الاغها را نیافتند.

5 وقتی به سرزمین صوف رسیدند، شائول به خادم همراه خود گفت: «بیا بازگردیم. ممکن است حالا پدرم الاغها را فراموش کرده و نگران ما شود.»

6 امّا خادمش در جواب او گفت: «چیزی به یادم آمد. در این شهر، یک مرد خدا زندگی می‌کند و همهٔ مردم به او احترام می‌گذارند. او هر چیزی که بگوید، حقیقت پیدا می‌کند. بیا نزد او برویم، شاید بتواند ما را راهنمایی کند.»

7 شائول جواب داد: «ولی ما چیزی نداریم که به عنوان هدیه برایش ببریم. نانی را هم که داشتیم تمام شده است و هدیهٔ دیگری هم نداریم که به آن مرد خدا بدهیم. پس چه ببریم؟»