1 یک روز وقتی موسی گلّهٔ گوسفندان و بُزهای پدر زنش یترون، کاهن مدیان را میچرانید، گلّه را به طرف غرب بیابان برد تا به کوه مقدّس، یعنی سینا رسید.
2 در آنجا فرشتهٔ خداوند از میان شعلههای آتشِ بوتهای بر او ظاهر شد. موسی نگاه کرد و دید که بوته شعلهور است امّا نمیسوزد!
3 پس با خود گفت: «نزدیک بروم و این چیز عجیب را ببینم که چرا بوته نمیسوزد!»
4 وقتی خداوند دید موسی نزدیک میآید، از میان بوتهٔ آتش او را صدا کرد و فرمود: «موسی، موسی!»موسی عرض کرد: «بلی حاضرم.»