2 حالا که او خسته و ناامید است به او حمله میکنیم. او ترسیده و همراهان او فرار خواهند کرد و من تنها پادشاه را میکشم.
3 و همراهان او را نزد تو میآورم.»
4 این پیشنهاد مورد قبول ابشالوم و سران قوم قرار گرفت.
5 بعد ابشالوم گفت: «از حوشای ارکی هم بپرسید که نظر او در این مورد چیست.»
6 وقتی حوشای آمد، ابشالوم از او پرسید: «تو چه میگویی؟ آیا نظر اخیتوفل را قبول کنم؟»
7 حوشای گفت: «این بار پیشنهاد اخیتوفل درست نیست.
8 پدرت و مردان او، جنگجویان شجاعی هستند و مانند خرسی که بچّههایش در بیابان ربوده شده باشند، خشمگین و بیتابند. گذشته از این پدرت در جنگ شخص آزموده و با تجربهای است و شب در بین سربازان خود نمیخوابد.