6 من پانزده سال به عمر تو میافزایم. من تو را و این شهر را از دست امپراتور آشور رهایی میبخشم و من بهخاطر خودم و خدمتگزارم داوود از این شهر دفاع خواهم کرد.'»
7 اشعیا گفت: «خمیری از انجیر بیاورید و روی دُمَل او بگذارید تا خوب شود.»
8 حزقیا از اشعیا پرسید: «نشانهٔ شفای من از طرف خداوند چیست؟ و من چگونه بعد از سه روز به معبد بزرگ بروم؟»
9 اشعیا پاسخ داد: «خداوند به تو نشانهای خواهد داد تا به تو ثابت شود که او به وعدهٔ خود وفا میکند. حالا میخواهی که سایه روی پلّهها ده پلّه جلو برود یا عقب؟»
10 حزقیا گفت: «این آسان است که سایه را ده پلّه جلو برد، آن را ده پلّه به عقب بازگردان.»
11 اشعیا نزد خداوند دعا کرد و خداوند سایه را ده پلّه از روی پلّهای که آحاز پادشاه ساخته بود، به عقب بازگرداند.
12 در آن زمان مرُودَک بَلَدان (پسر بلدان پادشاه بابل) چون شنید حزقیا بیمار است، نمایندگان خود را همراه با نامه و هدیهای نزد او فرستاد.