1 عیسی به اَریحا درآمد و از میان شهر میگذشت.
2 در آنجا توانگری بود، زَکّا نام، رئیس خَراجگیران.
3 او میخواست ببیند عیسی کیست، امّا از کوتاهی قامت و ازدحام جمعیت نمیتوانست.
4 از این رو، پیش دوید و از درخت چناری بالا رفت تا او را ببیند، زیرا عیسی از آن راه میگذشت.
5 چون عیسی به آن مکان رسید، بالا نگریست و به او گفت: «زَکّا، بشتاب و پایین بیا که امروز باید در خانۀ تو بمانم.»
6 زَکّا بیدرنگ پایین آمد و با شادی او را پذیرفت.