5 هیرودیس میخواست یحیی را بکشد، امّا از مردم بیم داشت، زیرا یحیی را به پیامبری قبول داشتند.
6 در روز جشن میلاد هیرودیس، دختر هیرودیا در مجلس رقصید و چنان دل هیرودیس را شاد ساخت
7 که سوگند خورد هر چه بخواهد به او بدهد.
8 دختر نیز به تحریک مادرش گفت: «سرِ یحیای تعمیددهنده را همین جا در طَبَقی به من بده.»
9 پادشاه اندوهگین شد، امّا به پاس سوگند خود و به احترام میهمانانش دستور داد که به او بدهند.
10 پس فرستاده، سر یحیی را در زندان از تن جدا کرد،
11 و آن را در طَبَقی آورده، به دختر دادند و او نیز آن را نزد مادرش برد.