2 گفتم، «حال برخاسته،شهر را سراسر خواهم پیمود،و در هر کوی و برزناو را که جانم دوست میدارد، خواهم جُست!»پس او را جُستم،اما نیافتم!
3 قراولانِ شبگرد مرا یافتند؛بدیشان گفتم: «آیا محبوبِ جان مرا دیدهاید؟»
4 هنوز از ایشان چندان نگذشته بودمکه محبوب جان خویش را یافتم!او را محکم گرفتم و رها نکردم،تا اینکه به خانۀ مادرم درآوردم،به حجرۀ او که به من آبستن شد.
5 ای دختران اورشلیم،شما را به غزالها و آهوانِ صحرا قسم،که عشق را تا سیر نگشته،زحمت مرسانید و بازمدارید!
6 این کیست که همچون ستونی از دوداز بیابان برمیآید؟که به مُر و کُندُر معطّر است،و به عطریاتِ بازرگانان، عطرآگین؟
7 هان این تختِ روانِ سلیمان است،که شصت تن از جنگاورانِ اسرائیل پیرامون آنند.
8 آنان جملگی به شمشیر مسلحاند و رزمآزموده،هر یک شمشیر بر میان، مهیای خطرات شب.