19 لابان گفت: «بهتر است او را به تو دهم تا به مردی دیگر. نزد من بمان.»
20 پس یعقوب برای رسیدن به راحیل هفت سال خدمت کرد، ولی به سبب مهری که به راحیل داشت، در نظرش چند روزی بیش ننمود.
21 آنگاه یعقوب به لابان گفت: «همسرم را به من بده تا به او درآیم، زیرا زمان خدمتم به سر آمده است.»
22 پس لابان همۀ مردم آنجا را گرد آورد و ضیافتی به پا کرد.
23 اما چون شب شد، دخترش لیَه را برگرفته، نزد یعقوب برد و یعقوب به وی درآمد.
24 (و لابان کنیزش زِلفَه را به دخترش لیَه به کنیزی داد.)
25 چون صبح شد، یعقوب دید که هان لیَه است! پس به لابان گفت: «این چیست که بر من روا داشتی؟ مگر من برای راحیل تو را خدمت نکردم؟ چرا فریبم دادی؟»