1 و اما یعقوب شنید که پسران لابان میگفتند: «یعقوب همۀ دارایی پدر ما را گرفته و از اموال پدرمان همۀ این توانگری را به هم رسانیده است.»
2 و یعقوب دریافت که لابان دیگر مانند گذشته به او نظر لطف ندارد.
3 آنگاه خداوند یعقوب را گفت: «به سرزمین پدرانت و نزد خویشانت بازگرد و من با تو خواهم بود.»
4 پس یعقوب فرستاده، راحیل و لیَه را به صحرا، به آنجا که گلۀ او بود، فرا خواند.
5 و به آنان گفت: «دریافتهام که پدرتان مانند گذشته به من نظر لطف ندارد. ولی خدای پدرم با من بوده است.