10 اما چون آن را برای پدر و برای برادران خود بازگفت، پدرش او را توبیخ کرد و گفت: «این چه خوابی است که دیدهای؟ آیا براستی مادرت و من و برادرانت آمده، در برابرت تعظیم خواهیم کرد؟»
11 و برادرانش بر او حسد ورزیدند ولی پدرش آن امر را بهخاطر سپرد.
12 باری، برادران یوسف برای چوپانی گلههای پدر، به شِکیم رفته بودند،
13 و اسرائیل به یوسف گفت: «چنانکه میدانی، برادرانت در شِکیم به چوپانی گله مشغولند. بیا، تا تو را نزد آنان بفرستم.» یوسف گفت: «لبیک.»
14 پس به وی گفت: «اکنون برو و از سلامتی برادرانت و سلامتی گله آگاه شو و برایم خبر بیاور.» آنگاه یوسف را از وادی حِبرون روانه کرد.چون یوسف به شِکیم رسید،
15 مردی او را در صحرا سرگردان یافت و از او پرسید: «چه را میجویی؟»
16 پاسخ داد: «برادرانم را میجویم. تمنا دارم به من بگویی کجا چوپانی میکنند؟»