31 پس پیراهن یوسف را گرفته، بز نری را سر بریدند و ردا را در خونش فرو بردند.
32 و پیراهن فاخر را فرستاده، به پدر رسانیدند و گفتند: «این را یافتهایم. تشخیص بده که آیا ردای پسرت است یا نه؟»
33 یعقوب پیراهن را شناخت و گفت: «ردای پسرم است! جانوری درّنده او را خورده است. بهیقین، یوسف دریده شده است.»
34 آنگاه یعقوب جامه بر تن چاک زد و پلاس در بر کرد و روزهای بسیار برای پسرش سوگواری کرد.
35 پسران و دخترانش جملگی به تسلی او برخاستند، اما او تسلی نپذیرفت و گفت: «سوگوار نزد پسرم به گور فرو خواهم رفت.» و پدر یوسف بر او بگریست.
36 در این ضمن، مِدیانیها یوسف را در مصر به فوتیفار، که یکی از صاحبمنصبان فرعون و امیرِ قراولان دربار بود، فروختند.