4 اما چون برادران یوسف میدیدند پدرشان او را بیش از همۀ برادرانش دوست میدارد، از یوسف نفرت داشتند و نمیتوانستند با او به سلامتی سخن گویند.
5 و اما یوسف خوابی دید و چون آن را برای برادرانش بازگفت، نفرت آنان از او فزونی گرفت.
6 او به برادرانش گفت: «به خوابی که دیدهام گوش فرا دهید:
7 اینک ما در مزرعه، بافهها میبستیم که ناگاه بافۀ من بر پا شده، بایستاد و بافههای شما بر بافۀ من گرد آمده، در برابر آن تعظیم کردند.»
8 برادرانش گفتند: «آیا براستی بر ما پادشاهی خواهی کرد؟ و آیا حقیقتاً بر ما فرمان خواهی راند؟» پس به سبب خوابها و سخنانش، از او بیشتر نفرت داشتند.
9 آنگاه یوسف خوابی دیگر دید و آن را برای برادرانش بازگو کرده، گفت: «اینک خوابی دیگر دیدهام: هان خورشید و ماه و یازده ستاره در برابر من تعظیم میکردند.»
10 اما چون آن را برای پدر و برای برادران خود بازگفت، پدرش او را توبیخ کرد و گفت: «این چه خوابی است که دیدهای؟ آیا براستی مادرت و من و برادرانت آمده، در برابرت تعظیم خواهیم کرد؟»