۱سموئیل 1:7-13 NMV

7 و این سال به سال تکرار می‌شد. هر بار که حَنّا به خانۀ خداوند می‌رفت، هَوویش او را برمی‌افروخت و در نتیجه حَنّا می‌گریست و چیزی نمی‌خورد.

8 شوهرش اِلقانَه به او می‌گفت: «حَنّا، چرا گریانی و چیزی نمی‌خوری؟ چرا دلت غمگین است؟ آیا من برای تو از ده پسر بهتر نیستم؟»

9 یک بار، پس از آن که در شیلوه خوردند و نوشیدند، حَنّا از جای برخاست. عیلیِ کاهن نزد درگاه معبد خداوند بر مسند نشسته بود.

10 حَنّا به تلخی جان نزد خداوند دعا کرد و زار زار بگریست.

11 او نذر کرده، گفت: «ای خداوند لشکرها، اگر براستی بر مصیبت کنیز خود نظر افکنده، مرا به یاد آوری، و کنیزک خود را از یاد نبرده، پسری به او عطا فرمایی، او را در تمامی ایام عمرش به خداوند خواهم داد و تیغ هرگز بر سرش نخواهد آمد.»

12 چون حَنّا دعای خود را در پیشگاه خداوند طول می‌داد، عیلی دهان او را ملاحظه کرد.

13 حَنّا در دل خود سخن می‌گفت و لبانش فقط می‌جنبید بی‌آنکه صدایش شنیده شود. از این رو، عیلی گمان برد که مست است.