6 و کلاغان برای او صبحگاهان نان و گوشت و شامگاهان نیز نان و گوشت میآوردند، و از نهر نیز مینوشید.
7 اما آب نهر پس از ایامی چند خشک شد، زیرا در آن دیار بارانی نبود.
8 آنگاه کلام خداوند بر ایلیا نازل شده، گفت:
9 «برخیز و به صَرِفَۀ صیدون برو و در آنجا ساکن شو. اینک بیوهزنی را در آنجا امر فرمودهام که برای تو خوراک فراهم کند.»
10 پس ایلیا برخاست و به صَرِفَه رفت. چون به دروازۀ شهر رسید، اینک بیوهزنی در آنجا هیزم برمیچید. پس او را صدا زده، گفت: «تمنا آنکه قدری آب در ظرفی برایم بیاوری تا بنوشم.»
11 چون برای آوردن آن میرفت، او را صدا زده، گفت: «لقمهای نان نیز در دست خود برایم بیاور.»
12 اما زن پاسخ داد: «به حیات یهوه خدایت سوگند که نانی ندارم، بلکه فقط مشتی آرد در ظرف و اندکی روغن در کوزه دارم. و حال دو چوبی برمیچینم تا رفته، خوراکی برای خود و پسرم بپزم تا بخوریم و بمیریم.»