2 «افکار پریشانم مرا به پاسخ گفتن وا میدارد،زیرا که بهغایت برانگیخته شدهام.
3 سرزنشی میشنوم که اهانتآمیز است،و فهمِ من مرا به پاسخ گفتن برمیانگیزد.
4 «آیا این را از قدیم ندانستهای،از آن زمان که انسان بر زمین قرار داده شد،
5 که شادیِ شریران اندک زمانی است،و خوشیِ خدانشناسان لحظهای بیش نیست؟
6 اگرچه تکبرش تا به آسمان برسد،و سر به ابرها بسایَد،
7 اما مثلِ فضلۀ خود برای همیشه نابود خواهد شد،و آنان که او را دیدهاند خواهند گفت: ”کجاست؟“
8 همچون خواب میپرَد و دیگر یافت نمیشود؛مانند رؤیای شب، محو و نابود میگردد.