14 من در پاسخ گفتم: «نه اینطور نیست! من به بابلیها پناه نمیبرم.» امّا یرئیا حرف مرا باور نکرد. او مرا دستگیر کرد و به حضور رهبران برد.
15 آنها از دست من عصبانی بودند و دستور دادند مرا بزنند و مرا در خانه یوناتان -منشی دربار که خانهاش را به صورت زندان درآورده بودند- زندانی نمودند.
16 مرا در سیاه چالی در زیرزمین آن خانه برای مدّت زیادی نگاه داشتند.
17 مدّتی بعد صدقیای پادشاه کسی را به دنبال من فرستاد و او در کاخ سلطنتی به طور خصوصی از من پرسید: «آیا پیامی از جانب خداوند داری؟» جواب دادم: «آری پیامی دارم. تو به دست پادشاه بابل تسلیم خواهی شد.»
18 بعد پرسیدم: «من چه جرمی علیه تو و درباریانت و یا این مردم مرتکب شدهام که مرا به زندان انداختهای؟
19 کجا هستند آن انبیای تو که به تو میگفتند که پادشاه بابل به تو و به کشور حمله نمیکند؟
20 و اکنون، ای اعلیحضرت از تو خواهش میکنم به من گوش کن و هرچه میگویم انجام بده. خواهش میکنم مرا به زندان خانه یوناتان نفرست. اگر بفرستی حتماً در آنجا خواهم مرد.»