1 یعقوب هرچه داشت جمع كرد و به بئرشبع رفت. و در آنجا برای خدای پدرش اسحاق قربانیها گذرانید.
2 در شب خدا در رؤیا به او ظاهر شد و فرمود: «یعقوب، یعقوب،»او جواب داد: «بلی، ای خداوند.»
3 خداوند فرمود: «من خدا هستم. خدای پدرت. از رفتن به مصر نترس. زیرا من در آنجا از تو قومی بزرگ به وجود خواهم آورد.
4 من با تو به مصر خواهم آمد و از آنجا تو را به این سرزمین برمیگردانم. موقع مردنت یوسف نزد تو خواهد بود.»
5 یعقوب از بئرشبع حركت كرد. پسرانش او و بچّههای كوچک و زنان خود را در گاریهایی كه فرعون فرستاده بود، سوار كردند.
6 آنها گلّهها و تمام اموالی را كه در كنعان به دست آورده بودند برداشته و به مصر رفتند. یعقوب تمام خانوادهاش