1 «ای خداوند اگر با تو بحث کنم،تو همیشه پیروز میشوی!با وجود این، در مورد عدالت از تو پرسشی دارم.چرا بدکاران کامروا و خیانتکاران موفّقاند؟
2 تو آنها را مثل نهال کاشتی و ریشه دوانده،رشد میکنند و میوه نمیدهندآنها با زبان خود تو را تمجید میکنند،ولی درحقیقت به تو توجّهی ندارند.
3 امّا، ای خداوند، تو مرا میشناسیو هرچه انجام میدهم تو میبینیو میدانی چقدر تو را دوست دارم.این مردمان شریر را مثل گوسفندانی که برای قصّابی میبرند، از اینجا بیرون ببر؛و تا زمان کشتارشان آنها را جدا نگاهدار.
4 تا به کی این سرزمین ما باید اینقدر خشک باشدو علف مزارع ما پژمرده باشند؟حیوانات و پرندگان هم بهخاطر شرارت قوم در حال مرگند،قومی که میگوید 'خدا نمیبیند ما چه میکنیم؟'»
5 خداوند گفت:«ای ارمیا، اگر از مسابقه دادن با مردمان اینقدر خسته شدهای،چگونه میتوانی با اسبان مسابقه دهی؟اگر نمیتوانی در زمین صاف و هموار روی پای خود بایستی،در جنگلهای اردن چه خواهی کرد؟