5 صدقیا را به بابل خواهند برد و او در آنجا خواهد ماند تا من تصمیم بگیرم با او چگونه رفتار کنم. حتّی اگر او بخواهد با بابلیها بجنگد، موفّق نخواهد شد. من خداوند چنین گفتهام.»
6 خداوند به من گفت که
7 حنمئیل، پسر شلوم -عموی من- نزد من میآید و میخواهد مزرعهٔ او را در عناتوت، در سرزمین بنیامین بخرم. چون من، نزدیکترین قوم و خویش او بودم حق من بود که آن را بخرم.
8 پس همانطور که خداوند گفته بود، حنمئیل به آنجا نزد من در محوطهٔ کاخ سلطنتی آمد و از من خواست مزرعه را بخرم. پس دانستم که خداوند حقیقتاً با من سخن گفته است.
9 من مزرعه را از حنمئیل خریدم و بهای آن را پرداختم. قیمت مزرعه هفده تکه نقره شد.
10 من سند را در حضور چند شاهد مُهر و امضاء کردم، نقره را وزن نموده به او دادم.
11 آنگاه من هر دو نسخهٔ سند -نسخهای را که مُهر شده بود و حاوی قرارداد و شرایط آن بود، و نسخه دوم را که بدون مُهر و امضاء بود-