12 پس من اورشلیم را ترک کردم تا به سرزمین بنیامین بروم و سهم خود را از املاک خانوادگی خود بگیرم.
13 امّا وقتی به دروازهٔ بنیامین رسیدم، افسری به نام یرئیا پسر شلمیا و شلمیا پسر حننیا که مسئول پاسداران آنجا بود، مرا نگاه داشت و به من گفت: «تو به بابلیها پناه میبری!»
14 من در پاسخ گفتم: «نه اینطور نیست! من به بابلیها پناه نمیبرم.» امّا یرئیا حرف مرا باور نکرد. او مرا دستگیر کرد و به حضور رهبران برد.
15 آنها از دست من عصبانی بودند و دستور دادند مرا بزنند و مرا در خانه یوناتان -منشی دربار که خانهاش را به صورت زندان درآورده بودند- زندانی نمودند.
16 مرا در سیاه چالی در زیرزمین آن خانه برای مدّت زیادی نگاه داشتند.
17 مدّتی بعد صدقیای پادشاه کسی را به دنبال من فرستاد و او در کاخ سلطنتی به طور خصوصی از من پرسید: «آیا پیامی از جانب خداوند داری؟» جواب دادم: «آری پیامی دارم. تو به دست پادشاه بابل تسلیم خواهی شد.»
18 بعد پرسیدم: «من چه جرمی علیه تو و درباریانت و یا این مردم مرتکب شدهام که مرا به زندان انداختهای؟