1 ای کاش سرم چشمهٔ پر آب،و چشمهایم جویباری از اشک بود،تا میتوانستم روز و شببرای قوم خودم که کشته شدهاند، بگریم.
2 کاش جایی در بیابان میداشتمتا بتوانم از قوم خود دور باشم.آنها همه بیوفا و خائناند.
3 برای دروغگویی همیشه حاضرند،ناراستی به جای راستی در این سرزمین حاکم است.خداوند میگوید:«قوم من مرتکب شرارت میشوند و دیگر مرا به عنوان خدای خود قبول ندارند.»
4 همه باید از دوستان خود برحذر باشند،و هیچکس به برادر خود اعتماد نکند،چون تمام برادرها مثل یعقوب فریبکارند،هرکس به دوست خود تهمت و افترا میزند،
7 به همین خاطر، خداوند متعال میگوید:«من قوم خود را مثل فلز پالایش میدهم،و با سنگ محک آنها را خواهم آزمود.قوم من مرتکب شرارت شدهاند.با آنها دیگر چه میتوانم بکنم؟
8 زبانهای آنها مثل تیرهای زهرآگین است،و همیشه دروغ میگویند.هرکس با همسایهٔ خویش با زبان خوش سخن میگوید،امّا در حقیقت در فکر به دام انداختن اوست.
9 آیا من نباید آنها را برای این کارهایشان تنبیه کنم؟آیا نباید از چنین ملّتی انتقام بگیرم؟من، خداوند چنین گفتهام.»