20 شبانان جرار با شبانان اسحاق دعوا كردند و گفتند: «این آب مال ماست.» بنابراین اسحاق اسم آن چاه را «دعوا» گذاشت.
21 غلامان اسحاق چاه دیگری كندند. بهخاطر آن دعوای دیگری درگرفت. پس او اسم آن چاه را «دشمنی» گذاشت.
22 پس از آنجا كوچ كرد و چاه دیگری كند. بهخاطر این چاه دیگر دعوایی نشد. پس اسم این چاه را «آزادی» گذاشت. او گفت: «خداوند به ما آزادی داده است تا در زمین زندگی كنیم. ما در اینجا کامیاب خواهیم شد.»
23 اسحاق از آنجا كوچ كرد و به بئرشبع آمد.
24 آن شب خداوند بر او ظاهر شد و فرمود: «من هستم خدای پدرت ابراهیم. نترس، من با تو هستم. بهخاطر وعدهای كه به بندهام ابراهیم دادهام، تو را بركت خواهم داد و فرزندان بسیاری به تو خواهم بخشید.»
25 اسحاق در آنجا قربانگاهی درست كرد و خداوند را پرستش نمود. سپس اردوی خود را در آنجا برپا كرد و غلامان او چاه دیگری كندند.
26 ابیملک به اتّفاق مشاور خود، احوزات و سردار سپاهیانش، فیكول از جرار به ملاقات اسحاق آمد.