6 پس اسحاق در جرار ساكن شد.
7 وقتی مردمان آنجا دربارهٔ همسرش پرسیدند، گفت كه او خواهر من است. او نمیخواست بگوید كه ربكا همسرش است چون میترسید او را بكشند تا ربكا را كه زن بسیار زیبایی بود بگیرند.
8 مدّتی از سكونت اسحاق در آنجا گذشت، روزی پادشاه ابیملک، از پنجرهٔ اتاقش به بیرون نگاه میكرد. او دید كه اسحاق و ربكا مشغول عشقبازی هستند.
9 ابیملک دستور داد اسحاق را آوردند و به او گفت: «این زن همسر تو میباشد، چرا گفتی خواهر توست؟»او جواب داد: «فكر كردم اگر بگویم او همسر من است، مرا خواهند كشت.»
10 ابیملک گفت: «این چهكاری بود كه با ما كردی؟ ممكن بود یكی از مردان من به آسانی با همسر تو همخواب شود. در آن صورت تو مسئول گناه ما بودی.»
11 ابیملک به تمام مردم اخطار كرد كه هركس با این مرد و همسرش بدرفتاری كند، كشته خواهد شد.
12 اسحاق در آن سرزمین زراعت كرد و در آن سال صد برابر آنچه كاشته بود محصول به دست آورد. چون خداوند او را بركت داده بود.