13 آنها گفتند: «ای آقا، ما دوازده برادر بودیم. همه فرزندان یک مرد در سرزمین کنعان. یكی از برادران ما اكنون نزد پدرمان است و یكی هم مرده است.»
14 یوسف گفت: «به همین جهت است كه گفتم، شما جاسوس هستید.
15 حالا شما را اینطور امتحان میكنم: به جان فرعون قسم كه تا برادر كوچک شما به اینجا نیاید شما را آزاد نخواهم كرد.
16 یكی از شما برود و او را بیاورد. بقیّهٔ شما هم اینجا زندانی خواهید شد تا درستی حرف شما ثابت شود. در غیر این صورت، به جان فرعون قسم میخورم كه شما جاسوس هستید.»
17 سپس آنها را مدّت سه روز در زندان انداخت.
18 روز سوم یوسف به آنها گفت: «من مرد خداترسی هستم. شما را به یک شرط آزاد میكنم.
19 اگر شما راست میگویید یكی از شما اینجا در همین زندان بماند و بقیّهٔ شما با غلّهای كه برای رفع گرسنگی خانوادهٔ خود خریدهاید، بازگردید.