1 بالاخره ایّوب لب به سخن گشود و روزی را که متولّد شده بود نفرین کرد:
4 آن روز تاریک شود،خدا آن را به یاد نیاوردو نور در آن ندرخشد.
5 در ظلمت و تاریکی ابدی فرو رود؛ابر تیره بر آن سایه افکند و کسوف آن را بپوشاند.
6 آن شب را تاریکی غلیظ فرا گیرد،در خوشی با روزهای سال شریک نشود،و جزء شبهای ماه به حساب نیاید.