3 اضطراب بر من چیره شده بود،هرچه بیشتر فکر میکردم بیشتر مضطرب میشدم،سرانجام به زبان آمده و گفتم:
4 «خداوندا، میخواهم بدانم که چه وقت مرگم فرا خواهد رسید؟چند سال دیگر از عمرم باقی است،و چه وقت زندگی من تمام خواهد شد؟»
5 عمرم را چقدر کوتاه کردهای!تمام سالهای عمرم در نظر تو فقط لحظهای است،به راستی عمر انسان دمی بیش نیست،
6 و مانند سایه کوتاه و زودگذر است.هرچه میکند بیهوده است،او ثروت میاندوزد، ولی نمیداند نصیب چه کسی خواهد شد.
7 اینک ای خداوند به چه چیزی امیدوار باشم؟امید من به توست.
8 پس گناهانم را ببخش،مبادا اشخاص نادان مسخرهام کنند.
9 من سکوت میکنم و کلمهای هم نخواهم گفت،زیرا تو مرا به این روز گرفتار کردی.