3 و دلم در اندرونم گداخته شد.چون تأمل میکردم، آتش شعله برکشید؛آنگاه به زبان آمده، سخن گفتم:
4 «خداوندا، پایان زندگیام را به من بنماو شمار روزهایم را؛بگذار بدانم که زندگیام چه زودگذر است.
5 اینک روزهایم را وجبی بیش نساختهای،و سالهای زندگیام در نظرت هیچ است.بهیقین آدمی دمی بیش نیست؛ سِلاه
6 بیگمان انسان چون شبحی متحرک است؛که مضطرب میشود، اما بیهوده؛و انباشته میکند، بیآنکه بداند چه کسی از آن بهره خواهد گرفت.
7 «پس حال، خداوندگارا، در انتظار چه باشم؟امیدم بر توست!
8 مرا از همۀ عِصیانم رهایی ده،و مضحکۀ ابلهانم مساز.
9 گنگ گشتهام و زبان نمیگشایم،زیرا تو این را کردهای.