2 و اما من، چیزی نمانده بود پاهایم بلغزد؛نزدیک بود قدمهایم از راه به در رود!
3 زیرا بر فخرفروشان حسد بردم،آنگاه که رفاه شریران را دیدم.
4 زیرا آنان را تا به مرگ دردی نیست؛و تن ایشان سالم است.
5 همچون دیگران در زحمت نیستند،و به بلاهای آدمیان گرفتار نمیآیند!
6 از این رو، گردنبند کِبر بر گردنشان است،و تنپوشِ خشونت بر تنشان.
7 چشمانشان از فربهی به در آمده استو خیالات دل ایشان را حد و مرزی نیست.
8 تمسخر میکنند و بدخواهانه سخن میگویند،و متکبرانه، ظلم را بر زبان میرانند.